فکرکردن در مورد نوشته ای که قرار است عده ای آن را بخوانند لذت بخش است و نوعی هیجان به همراه دارد.
میناب شاید سوژه ی خوبی باشد،شهری که من در آن متولد شدم،درس خواندم،بزرگ شدم،به دانشگاه رفتم، مهمتر از همه یک عکاس آماتور شدم و خلاصه در این شهر زندگی کرده ام.
بهانه های عکاس شدنم جدا از اینکه حس درونی هنر را به من منتقل کند،عکاسی از فرهنگ و سنّت شهرم بود اما خیلی از شروع عکاسی ام نگذشت که فهمیدم سنّت ها رو به فراموشی اند و من بیهوده در پی آنها هستم.
تصور من از کودکی با آن همه خاطره ی خوب و با آن همه سوژه برای عکسهایم،تصور خوبی بود اما آن خاطره ها برای همیشه در خاطرم ماندن و جایی در دوربین من پیدا نکردن.
خانه ی گاه گلی پدر بزرگ با آن همه گاو و گوسفند و مرغ وخروس، حس زندگی در من ایجاد می کرد. یادم است یکی از گوسفند ها چهار قلو زایید و پدر بزرگ از این اتفاق خیلی خوشحال بود، همه ذوق کرده بودیم یادش بخیر. اما حالا فقط یک اتاق از آن خانه باقی مانده بدون گاو و گوسفند.
دیگر خبری از کانال های آب نیست که ظهر تابستان با بچه های فامیل هوس شنا کردن داشته باشی و با بدن های برنزه شده به خانه برگردی.
نخل ها هم خشک شده اند و دیگر برای چیدن خوشه های آن ها هیچ بامدادی از خواب بلند نخواهیم شد ومراسم و دیگ های خرما پزانی هم نخواهیم داشت.
سِوند بافی هم دیگر رونقی ندارد، مردانی که با این حرفه امرار معاش می کردند همگی بازنشست شده اند و میراث این حرفه وارثی ندارد شاید ایرانیت باکلاس ترو مورد پسندتراست!؟
مراسم جشن ها و عروسی ها هم آن زرق و برق و هیجان سابق را ندارد،آن شور و نشاطی که همه ی فامیل سوار یک وانت می شدند و خیابان های شهر را با دست زدن ها و جیغ کشیدن ها می پیمودند و عروس را به خانه ی بخت می فرستادند.
سالهاست دیگر رنگهای پنجشنبه بازار را ندیده ام رنگهایی که باید سهم دوربین من میشد،رنگهایی که من دست در دست مادرم به بازار می رفتم تا آن ها را برای امروز به ذهنم بسپارم اما از آنجا هم عکسی ندارم.
میناب را به خاطر پنجشنبه بازارش می شناسند،او هم رو به موت است و فقط اسمی از آن باقی مانده و خیلی چیزهای دیگر که گفتنش در حوصله ی این مهمانی نیست.
به دلایل زیادی از میناب عکسی ندارم و به کوچ می اندیشم!
بهنام ذاکری ، عکاس
کافه چی: در این کافی گاهی دوستان هم می آیند و از جاهای دنج و لحظات بیادماندنی شان چیزی می نویسند ، بهنام ذاکری اولین نفر است ، او از عکاسان آینده دار ماست و آن عکس بالا هم انتخاب من از بین عکس هایش است ، عکسی که اتفاقن در میناب است ، اما میناب بلوکی با کلی تصویر و خاطره از گذشته.
پارسال پیش ها به لطف بانک مسکن،شهرداری منطقه و سایر مسئولین مربوطه خانه کلنگی سابق را کوبیدیم و مثل آدم های مترقی از این آپارتمانی های قوطی کبریتی ساختیم ، از بگیر و ببر و بالا پایین اینها که بگذربم لطفش این است که یک اسباب کشی به آدم می خورد و جان می دهد لای این تخت و کمدها گشت و چیز میزهای قدیمی را پیدا کرد . در اسباب کشی دوم به خانه "مترقی شده مان ! " مادر همه را به صف کرد که کسی آت آشغال با خودش نیاورد ، فلذا خنزل پنزل هایتان را اگر نمی خواهید بریزید دور ! از قضا چون قبلن هم تذکر جدی در این زمینه داشتم دوی م افتاد که منظورش از خنزل پنزل دو سه کارتون مجله و روزنامه اینجانب است که حجمش به اندازه این یخچال و فریزرهایی ست که آب و یخ را با هم تحویل می دهد ، با یک حساب سرانگشتی کلی پول پایش داده بودم و از اینها گذشته مجلات و روزنامه هایم برایم چیزی در مایه های منشور کورش و اسناد ملی ارزش داشت ! گفتم اگر چشمتان به اینهاست که خیالتان تخت اینها هرجا من بروم با من می آیند . ته اش هم گفتم : اگه بهتون بگن آلبومتون رو بندازین تو آشغالای سرکوچه می ندازین ؟
دو سالی است که برادرزاده ای دارم ، تازگی ها مشغول کشف دنیاست و نهایت بالارفتنش از دیوار نیست ، بلکه تخت و مبل و ایضن کابینت است ، صبح ها خیلی قبل تر از من بیدار می شود و می آید توی اتاقم و خیلی نامفهوم می گوید عمو عمو و یک ضرب ادامه می دهد ، البته که وقتی جوابی نمی دهم می رود سروقت مجلاتم که جدیدن آنرا گذاشته ام در چمدانی گوشه اتاقم ، چمدانی قدیمی که بر می گردد به جهازبرون مادرم ، با این ابتکار هم مجلات قدیمی جلوی چشمم است هم بالاخره دیزاین دارد ! ایلیا وقتی از جانب بیدارباش من ناامید می شود می رود سروقت مجلات و انگار بمب بیندازند توی چمدان همه ی مجلات را اینطرف و آنطرف پخش و پلا می کند.خوب رگ خواب من دستش آمده .
یکی از علایق چهاره پانزده ساله ام این است که مجله بخرم ، از گل آقای آن وقت ها تا کیهان ورزشی و بعد ترش چلچراغ و همشهری جوان ، شهروند و فیلم و چه چه ! تا این اواخر داستان و بیست و چهار و تجربه و ... هنوز هم سرماه که می شود با یک هیجان و شوق غیرقابل توصیفی می رم دکه روزنامه فروشی ، بعدش هم می آیم طوری که گوشه ی صفحه ها تا نخورد شروع می کنم به خواندنش.
پی نوشت : البته که آن جلد بالا واقعی نیست فقط خواستم یک ترکیبی باشد از علایق و دردسرهای بعدش !